ویک بار دیگر برای سرهنگ احترام نظامی می گذارم این بار درست لبخند می زند اما نمی خندد با بالا دادن سینه اش غرورش را بیشتر می کند ومحکم احترام نظامی می گذارد دست دراز می کنم ولی هوای سرد زمستان مشتم را پرمی کند واو خبردار محومحوتر می شود ومن نمی دانم چه کارکنم وخواننده می خواند " خورشید می درخشد ولی من نه باران نقره ای همه چیز را خواهد شست ..." وحالا دیگر من مانده ام واتاق خالی .کنار پنجره می روم .یک لحظه سرمی گردانم تاشاید اورا ببینم ولی کسی نیست .....

یکشنبه / آراز باسقیان /نشر چشمه /۱۳۸۹