ویترین هرانک

تاقبل از مدرسه می توانست درانبوه بازوها و بغل جواهرجان خودش را بچپاند وبادم موهایش بازی کند . تارهای زیر گیس را سرانگشت می گرفت . دستهای داغ جواهرجان روی موهایش بالا وپایین می رفتند و پتوی تنش تمام گودی های تن اورا پرمی کرد. مامان از خدا زیاد می گفت . از میصوا و آسور ، ولی جواهرجان حرفی از آن چیزها نمی زد .وقتی بچه ای نخواهد باورکند میصوا و آسور درکار است . وقتی نخواهد خدای واحدش با خدای مامان یکی باشد .باور می کند که خدا شبیه جواهر جان است.فقط آن قدربلند است که سرش تا آسمان هفتم می رسد و تنش آن قدر پهن که تمام دنیارا می پوشاند . وموهایش مثل جواهر جان شبق وبلند است ودرتمام آب های زمین جاری .یکبار میان تن گرم جواهرجان از او پرسید : " جواهرجان خدا شبیه شماست ، مگه نه ؟" نرم خندید .سرش را بالا گرفت و به نوازش او ادامه داد ." شاید خدا را چه دیدی مونا ؟ شاید " ........
منبع : داستان بلند زیر آفتاب خوش خیال عصر / جیران گاهان / نشر چشمه 1389
پی نوشت :
۱-به زودی یادداشتی درباره زیرآفتاب خوش خیال عصر درهرانک منتشر خواهد شد.
۲- اطلاعیه نشست ادبی درباره کتاب فوق در وبلاگ داستان /مقاله ببینید
هرانک "هرآنک های احساس عاطفه تفکر ونگرش من است "به انسان زندگی جهان و خاطره های زادگاهم .هرچه که می نویسم" هرآنک نوشتنی است" که مرا روزها می گدازاند وقتی نوشته می شوند راحت می شوم . مردالموتی کوله علف بردوش از کوههای سیالان را می مانم بایستی کوله علف تا پشت بام طویله اش ببرساند چه کیفورمی شودمرد الموتی وقتی کوله علف را بر بام طویله اش می گزاردو آخیشی از سر لذت می گوید:آخیش راحت شدم