تاقبل از مدرسه می توانست  درانبوه بازوها  و بغل جواهرجان  خودش را بچپاند وبادم  موهایش بازی کند . تارهای زیر گیس را سرانگشت  می گرفت . دستهای داغ جواهرجان روی موهایش بالا وپایین می رفتند و پتوی تنش  تمام گودی های تن اورا پرمی کرد. مامان از خدا زیاد می گفت . از میصوا و آسور ، ولی جواهرجان  حرفی از آن چیزها نمی زد .وقتی بچه ای نخواهد باورکند میصوا و آسور  درکار است . وقتی نخواهد خدای واحدش با خدای مامان یکی باشد .باور می کند که خدا شبیه جواهر جان است.فقط آن قدربلند است که سرش تا آسمان هفتم می رسد و تنش آن قدر پهن که تمام دنیارا می پوشاند . وموهایش مثل جواهر جان شبق وبلند است ودرتمام آب های  زمین جاری .یکبار میان تن گرم  جواهرجان از او پرسید : " جواهرجان خدا شبیه شماست ، مگه نه ؟" نرم خندید .سرش را بالا گرفت و به نوازش او ادامه داد ." شاید خدا را چه دیدی مونا ؟ شاید " ........

منبع : داستان بلند زیر آفتاب خوش خیال عصر / جیران گاهان / نشر چشمه 1389

پی نوشت :

۱-به زودی یادداشتی درباره زیرآفتاب خوش خیال عصر درهرانک منتشر خواهد شد.

۲- اطلاعیه نشست ادبی درباره کتاب فوق در وبلاگ داستان /مقاله ببینید